من امشب تا سحر بیدار می مانم
دلم دریای طوفانیست
نگاهم می شکافد آسمانها را
و جایت پیش من خالیست!
به زیر شاخه ی تنها درخت خود
لباس سبز می پوشم
و با یادت سرودی تلخ می خوانم
و چای تلخ می نوشم
من امشب مشت می کوبم
به دیواری که دلگیر است
خودم هم خوب می دانم
برای آرزو دیر است!
من امشب داد خواهم زد
دلم لبریز فریاد است
به روی خاطرات بد
صدای زوزه ی باد است
برو با خود ببر دیگر
از این جا ردّ پایت را
به آتش می کشم امشب
تمام نامه هایت را...
صدایم باز می لرزد
من امشب باز هم مستم
تو گفتی هر کجا باشی
من اما در دلت هستم
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانت
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
فریبا شش بلوکی
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6